اهریمن آفتابی

اهریمن آفتابی

اهریمن آفتابی

اهریمن آفتابی

من یک گرگ بودم(نویسنده خودم)

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ق.ظ

شاید شما یادتون نیاد ولی اگه از والدینتون بپرسین

حتما داستانه اون بچه ای رو که چند ساله پیش توی جنگل گم شده بود و گرگها بزرگش کردند رو به یاد میارن


وقتی انسانها منو پیدا کردند بردنم پیش کسایی که میگفتند پدرو مادرم هستند


اونروز پدر و مادره انسانیه من خیلی شاد بودند و محکم بغلم کردند ولی من ترسیده بودم


چون بابای خودم یعنی باباگرگیم همیشه بهم میگفت:" انسانها خطرناکند


هر چیزی که بوی انسان داد باید دریده شه حتی اگه اون چیز بچه ی خودت باشه!


چون ممکنه بر اثر تماس با انسانها خطرناک شده باشه


حتی وقتی از در محبت وارد میشن باید ازشون ترسید


انسانها ممکنه با محبت بهت غذا بدن ولی بی هوشت کنند"


دلم میخواست برگردم به خونه ی خودم توی جنگل ولی انسانها منو به زور بردند پیش خودشون


اوایل وقتی شبها با دیدنه ماه زوزه میکشیدم خیلی بد بهم نگاه میکردند و میترسیدند


ولی من فقط به این فکر میکردم که چقدر اینا بی ادبند و چرا آداب رو به جا نمیارند و چرا شکر نمیکنند؟؟؟


از همون روز اول هم زندگی پیش انسانها واسم سخت بود


اونا خیلی سرو صدا ایجاد میکنند و برای ارتباط با هم خیلی از صوت استفاده میکنند


در حالی که ما گرگها از راه ذهن با هم ارتباط برقرار میکنیم...


من بارها توی انسانها دیدم که وقتی ذهنشون پیغام دیگه ای به سمت من میفرسته


اونا با استفاده از حرفهایی که میزنن معنیه دیگه ای رو بیان میکنند


این کارشون که نمیدونم اسمش دروغه یا عدم توانایی در بیان احساس خیلی اذیتم میکنه...


کاملا حس میکنم که به اینجا تعلق ندارم وباید برگردم خونه...


برای همینه که الان اینجام و دارم دوباره چهاردست و پا توی جنگل قدم میزنم


تا اگه به خاطر بیارم و بتونم مسیر رو پیدا کنم خونمونو دوباره ببینم


اینجا رو دوس دارم چون حتی هواش هم راحتتر وارد ریه هام میشه


و همین هوای خوشه که تحریکم میکنه عاشقانه زوزه بکشم....


صدای خش خش برگهای زیر دست و پاهام مستم میکنه


من ماله این مکانم چقدر جنگل رو دوس دارم...


بوی خاک اینجا هم برام آشناست


خدای من... باورم نمیشه... خونه...........


سراسیمه به سمت خونه میدوم و زوزه های ریز از سر شوق میکشم...


بابارو میبینم که جلوی خونه ایستاده و خشمگین نگاهم میکنه


سرعتم رو یواش یواش کم میکنم و بعد میایستم.


شاید کاره بدی کردم که بابا عصبانی شده یا شاید از غیبته طولانیم عصبانیه!!!


اما نه بابا با نفرت نگاهم میکنه...


از امواجی که از ذهنش دریافت میکنم مقداری ترس هم توی وجودش حس میکنم...


اون از برگشته من نه تنها خوشحال نیست بلکه ترسیده و خشمگینه!!!


ولی آخه چرا؟؟؟


خوب که دقت میکنم متوجه میشم بابا داره هوارو بو میکشه...


و چند لحظه بعد با سرعت به طرف من میاد...


اول فکر میکنم برای خوشامد میاد ولی بعد منم هوارو بو میکشم...


اول بوی خاصی حس نمیکنم ولی بعد....


بوی انسانه... بوی آدمیزاد...


ولی این بو از کجاست؟؟؟


بو از منه!!!!!!!


دیر متوجه شدم درست همین لحظه است که بابا بهم رسیده و روی من پریده


آخرین چیزی که حس میکنم دندونهای تیزیه که توی گردنم فرو میره


زیر لب و با زبانه انسانها میگم:"دوست دارم بابا..."



  • هازارد hazard

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی