و خدایی که در این نزدیکیست
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ق.ظ
مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن ، یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید.
فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد گوش نکرد !
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم ، ستاره ای درخشید اما مرد ندید !!
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده ، نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد !!!
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد : خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری !!!!
در همین زمان پروانه ای پایین آمد و روی دستش نشست اما مرد آن را پراند و به راهش ادامه داد !!!!
و ؛ خدایی که در این نزدیکی است ...
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه ...
- ۹۴/۰۷/۰۷